دزد حیله گر و پیرمرد ساده لوح
دزد حیله گر و پیرمرد ساده لوح
روزی روزگاری در شهری زیبا و کوچک، اهالی شهر در ارامش زندگی می کردند که دزدی وارد شهر شد. او بسیار حیله گر بود و با فریب دادن مردم، پول های انها را می دزدید. پیرمرد پولدار و ساده لوحی در شهر زندگی می کرد و دزد چند روزی بود که او را زیر نظر داشت. یک روز که پیرمرد از سرکار به خانه برمی گشت و جیب هایش پر از پول بود، دزد جلوی پیرمرد را گرفت و گفت: من تازه به این شهر امده ام و همسایه شما هستم.
متوجه شدم که مدتی است که از باغهای من، میوه میدزدی. همین الان پول میوه هایی که دزدیده ایی را بهم بده. پیرمرد با تعجب گفت: من بسیار پولدار هستم و هیچوقت دزدی نمیکنم و چند سالی است که به خاطر بیماری ام نمی توانم میوه بخورم. من را با شخص دیگه ایی اشتباه گرفتی. دزد کمی فکر کرد و گفت: یادم امد، تو همان شخصی هستی که با همسایه ات در مورد من حرفهای زشتی زده ایی؟ ایا قیمت تهمت زدن به مردم را می دانی؟ پیرمرد که کاملا گیج شده بود گفت: من تمام مدت سرکار هستم و با کسی در مورد شما حرف نزده ام.
دزد از اینکه نقشه اش درست پیش نرفته، کلافه شد و گفت: حتما برادرت بوده که در مورد من بدگویی کرده ولی پیرمرد در جواب گفت: غیر ممکن است. برادر من دوسال پیش فوت شده است. دزد با عصبانیت گفت: من فقط این را میدانم که شخصی مثل تو در مورد من حرف بدی زده و الان جز تو شخص دیگری این اطراف نیست، پس برای اینکه ابرویت نرود هرچه پول داری بهم بده. پیرمرد ساده لوح هم از ترس اینکه ابرویش نرود تمام پول های خود را به دزد داد و دزد با خوشحالی فرار کرد. پیرمرد ساده لوح هم از اینکه بدون دلیل تمام پول های خود را از دست داده، ناراحت شد و به خانه اش رفت. بچه های گلم؛ همیشه یادتون باشه به حرف ادم هایی ناشناس اعتماد نکنید. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 2044
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان