غازها و شکارچی
غازها و شکارچی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک جنگل بزرگ، کوهای بلند و زیبایی وجود داشتند. گروهی از غازهای وحشی در بالای کوه ها زندگی می کردند. انها هرروز صبح باهم پرواز می کردند و از زیباهایی جنگل لذت می بردند. به دلیل اینکه در اطراف انها درختی نبود، شکارچیان نمی توانستند به بالای کوه بیایند و غاز ها از این بابت خیلی خوشحال بودند.
یک روز یکی از غازهای جوان که مشغول پیدا کردن غذا در پایین کوه بود، متوجه شد یک خزه کوچک در انجا رشد کرده است. غاز جوان به سرعت پیش دوستانش رفت و گفت: یک خزه کوچک در پایین کوه رشد کرده، بهتره است با کمک هم ان را از ریشه در بیاوریم. اگر این گیاه رشد کند و بزرگ شود، شکارچیان خیلی راحت می توانند ما را شکار کنند ولی غازهای دیگر شروع به خندیدن کردند و گفتند: این گیاه خیلی کوچک است و ما متوجه آن نشدیم و هیچوقت انقدر بزرگ نمیشود که به بالای کوه برسد.
غاز جوان از اینکه او را مسخره کردند، بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت در جای دیگر برای خود خانه درست کند. چند ماه از این ماجرا می گذشت که یک روز وقتی غازها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفته بودند، شکارچی خانه غازها را پیدا کرد و با کمک خزه ایی که الان درخت بزرگی شده بود به بالای کوه رفت و تورش را انجا پهن کرد و رفت. وقتی غازها به خانه برگشتند در تور شکارچی گیر افتادند. غاز جوان وقتی صدای کمک خواستن دوستانش را شنید به سمت انها پرواز کرد. وقتی انها را دید که در تور گیر افتادند، گفت: من به شما هشدار دادم ولی شما من را مسخره کردید.
غازها از او معذرت خواستند و به غاز جوان گفتند: لطفا ما را نجات بده. هرکاری که بگی، ما انجام می دهیم. غاز جوان کمی فکر کرد و گفت: هروقت شکارچی اومد خود را به مردن بزنید و تکون نخورید. غازها هم قبول کردند. فردا صبح شکارچی بالای کوه رفت تا غازها را از تور بردارد. وقتی به انجا رسید متوجه شد که غازها تکان نمی خورند و فکر کرد که انها مردند وقتی تور را ازاد کرد، ناگهان غازها پرواز کردند و خود را نجات دادند
- توضیحات
- بازدید: 452
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان