ماجرای سگ و گرگ | قصه های خوب کودکانه

ماجرای سگ و گرگ

روزی روزگاری کشاورزی با همسر و دخترش زندگی میکرد. کشاورز یک سگ پیر داشت. سگ سال ها به کشاورز خدمت کرده بود ولی الان به خاطر سنش تمام دندان هایش ریخته بود. یک شب کشاورز به همسرش گفت: فردا صبح سگ پیر را می کشم. او دیگر بدرد ما نمیخورد، اگر دزدی هم به مزرعه بیاید چون سگ، دندان ندارد از او حساب نمی برد. سگ پیر صدای انها را شنید و بسیار ناراحت شد و به جنگل پیش دوستش، گرگ رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد.

گرگ کمی فکر کرد وگفت: من پیشنهادی دارم. فردا صبح به دختر کشاورز حمله میکنم و تو او را نجات بده. سگ هم قبول کرد و فردا طبق نقشه، گرگ به دختر کشاورز حمله کرد و او را به دندان گرفت و فرار کرد و سگ هم به دنبالش رفت و بعد از مدتی سگ با دختر به خانه برگشتند. کشاورز از اینکه سگ جون دخترش را نجات داده، بسیار خوشحال شد و بعد از این ماجرا بیشتر از قبل به او اهمیت میداد. چند روز بعد گرگ پیش سگ امد و گفت: من به تو کمک کردم و در ازای آن امشب یک گوسفند از مزرعه می دزدم. سگ بسیار ناراحت شد و قبول نکرد.

گرگ هم به سگ گفت: به خاطر این کارت از تو انتقام میگیرم. گرگ به جنگل و پیش گراز رفت و از او خواست که با سگ پیر مبارزه کند. گراز هم قبول کرد. فردا صبح وقتی سگ پیر مشغول نگهبانی بود، صداهایی را از پشت درخت شنید. او با خودش گفت: ممکن است گرگ باشد و به من حمله کند و چون دندان ندارم حتما من را شکست می دهد، پس تصمیم گرفت پیش گربه برود و برای او ماجرا تعریف کند و از گربه خواست که باهم به سمت صدا بروند. وقتی به درخت ها نزدیک شدند گراز که پشت بوته ها پنهان شده بود، تکان خورد و گربه فکر کرد که شاید موش باشد و به او چنگ زد. گراز هم ترسید و پا به فرار گذاشت. گرگ که در پشت درخت ها بود، بیرون امد تا ببیند چه اتفاقی افتاده که سگ را دید و بسیار خجالت کشید. او به خاطر رفتار زشتش از سگ معذرت خواست و انها دوباره باهم دوست شدند.