ماجرای کلاغ و مار | قصه های خوب کودکانه
ماجرای کلاغ و مار
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری دو کلاغ در بالای درختی در جنگل زندگی می کردند و در پایین درخت مار بزرگی لانه داشت. خانم کلاغه منتظر بیرون امدن بچه هایش از تخم بود و برای دیدن آنها روز شماری میکرد. یک روز اقا کلاغه گفت: امروز می خواهم کنار رودخانه بروم. اگه دوست داری تو هم بیا. خانم کلاغه قبول کرد و هردوی انها به سمت رودخانه پرواز کردند.
وقتی مار متوجه شد که کلاغ ها خانه خود را رها کردند و کسی در خانه نیست از درخت بالا رفت و تخم های انها را خورد. بعد از چند ساعت کلاغ ها به خانه برگشتند. خانم کلاغه وقتی دید تخم ها نیستند، بسیار ناراحت شد و گریه کرد و گفت: چه اتفاقی برای بچه هایم افتاده است که ناگهان متوجه شد پوست تخم هایش در لانه مار است. او بسیار عصبی شد و خواست به او حمله کند ولی اقا کلاغه گفت: مار بسیار بزرگ است و ما نمی توانیم با او مبارزه کنیم. بهتر است پیش دوستم در جنگل برویم، شاید او بتواند به ما کمک کند. انها به سمت خانه روباه پرواز کردند و تمام ماجرا را برای او تعریف کردند.
روباه کمی فکر کرد و گفت: من یک پیشنهاد دارم بهتر است، شما الماس بزرگ ملکه را از قصر بردارید و در لانه مار بگذارید. کلاغ ها قبول کردند و شب که شد یواشکی به قصر رفتند و الماس را برداشتند و در لانه مار گذاشتند. فردا صبح وقتی ملکه متوجه شد الماس بزرگ و گرانقیمتش دزدیده شده، دستور داد که همه را جا را بگردند و بعد از چند روز سربازهای ملکه الماس را در خانه مار پیدا کردند و او را دستگیر کردند و در سیاه چال زندانی کردند. کلاغ ها هم از اینکه مار به سزای عملش رسیده، بسیار خوشحال شدند و سال بعد کلاغ دوباره تخم گذاشت و این بار تمام مدت در خانه اش ماند و مواظب انها بود و بعد از مدتی بچه هایش از تخم در امدند و انها به دنیا امدن بچه هایشان را جشن گرفتند. تا یک داستان دیگر خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 12141
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان