گریه های سحر | قصه های کودکانه
گریه های سحر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. سارا کوچولوی داستان ما داخل اتاق با عروسکش بازی می کرد که مادرش به اتاق امد و گفت: دختر عزیزم؛ الان خواهرت خوابیده، من باید به بانک بروم، میتوانی مراقب خواهرت باشی تا من زود برگردم .سارا گفت: معلومه مامان جونم .خیالتون راحت باشه و از مادرش خداحافظی کرد و به اتاقش رفت و با عروسک هایش بازی کرد.
بعد از چند دقیقه صدای گریه کردن سحر را شنید و با عجله پیش او رفت و بغلش کرد ولی سحر آروم نمیشد و گریه می کرد. سارا نمی دانست که باید چکار کنه پس سحر را به اتاقش برد و ماژیک هایش را جلوی او گذاشت و گفت: بیا با هم نقاشی بکشیم و یک برگه سفید جلوی خواهرش گذاشت. سحر هم با دیدن ماژیک ها خوشحال شد و دیگه گریه نکرد.
سارا هم مشغول نقاشی کشیدن شد. وقتی سرس را بالا اورد که سحر را نگاه کنه، متوجه شد که تمام صورتش را با ماژیک رنگی کرده، سارا خیلی نگران شد و یک دستمال از اشپزخانه برداشت و روی صورت خواهرش کشید ولی صورت سحر اصلا تمیز نشد و سارا نمی دانست باید الان چکار کنه که زنگ خانه زده شد و سارا سریع در خانه باز کرد و به اتاقش رفت. مامان سارا وقتی به خانه امد و صورت سحر را دید، متوجه قضیه شد و بعد از چند دقیقه به اتاق سارا آمد و گفت: دخترم؛ صورت سحر را تمیز کردم. خدا رو شکر که ماژیک را توی دهنش نکرده، ممکن بود مریض بشه.
سارا گفت: ببخشید مامان؛ من باید حواسمو بیشتر جمع می کردم. اخه سحر گریه می کرد و من می خواستم آرومش کنم. مامان سارا لبخندی زد و گفت: اشکال نداره دخترم. الان بهت یک شعر یادت می دهم که هر وقت خواهرت گریه کرد براش بخونی و شروع به خواندن این شعر کرد: یک دختر دارم ملوسه/ پیش همه عزیزه/ وقتی که گریه میکنه/ منو نگرون میکنه/ سارا و مادرش با هم این شعر را خواندن و سحر هم برای انها دست میزد. تا یک داستان دیگه از سارا و سحر کوچولو خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 5659
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان